صفحات وابسته

زنان زباله گرد و معتاد در ایران

 



یکی از پاهایش را در آورده و پاشنه پر از ترک و سیاهش را روی نیمکت گذاشته است. آرنجش را روی زانوی گذاشته و با کف دست سرش را گرفته است. دستش لاغر و استخوانی است و پوستش چروک خورده و لا به لای چروک‌ها سیاه شده است.نمی‌دانم چند وقت است حمام نکرده، بوی بدی می‌دهد. پیر نیست. نهایتا 45-50 ساله است، با این وجود فک پایینش تو رفته و صورتش جمع شده است.. وقتی حرف می‌زند چند دندان کوتاه و زرد نمایان می‌شود. کلمه‌ها از بین همین چند دندان باقی‌مانده بیرون می‌آید. چشمان خمار و درشتش را به دستم می‌دوزد و گاهی می‌نویسد می‌خندد و می‌گوید: مدتی بود که دوست داشتم نویسنده بشوم. بعدش گفتم دوست دارم معلم بشوم. رفتم دکتر گفتم باید دکتر بشوم اما بعد شدم آرایشگر. آنجا هم دوام نیاوردم. یعنی اصلا آرایشگر نشدم، وردست آرایشگر بودم و بیشتر زمین را جارو می‌کردم.»انگار در این دنیا نیست. به قول خودش سرخوش سرخوش است. شالی که روی سرش انداخته را جلو می‌کشد و گاه و بی‌گاه گوشه آن را می‌جود و می‌گوید: «استعداد هیچ چیزی را نداشتم.»می‌پرسم: «چرا؟» می‌گوید: «مادرم این را می‌گفت. راست می‌گفت. همیشه می‌گفت تو هیچی نمی‌شوی. آخرش کلفتی چیزی می‌شوی

می‌گویم: «چرا ترک نمی‌کنی؟» جواب می‌دهد: «فکر کن ترک کردم، بعدش چه کار کنم؟ الان می‌گویم معتادم و خیلی کارها را می‌کنم اما اگه ترک کنم چی بگم؟»



می‌پرسم: «مثلا چه کار می‌کنی؟» می‌گوید: «مثلا اگر پول کم بیاورم هر کاری می‌کنم. اما بیشتر آشغال جمع می‌کنم که پول موادم را در بیاورم. این مغازه‌ها را می‌بینید؟ می‌روم و از آنها خوراکی کش می‌روم و می‌خورم. آدم‌های عادی هم این کارها را می‌کنند؟» سرش را زیربغلش می‌گیرد و بو می‌کشد و می‌گوید: «زن‌های دیگر هم اینطوری بو می‌دهند؟» دست‌هایش را جلو می‌آورد و می‌گوید: «اینقدر سیاه و کثیف هستند؟ دو کلام سواد درست و حسابی هم ندارم که بگویم می‌روم سرکار

می‌گویم: «خانه‌ات کجاست؟» نگاهی از سر خشم به من می‌کند و گوشه‌ای از پارک را نشانم می‌دهد و می‌گوید: «همینجا. همین گوشه می‌خوابم. اگر پلیس یا کسی گیر بدهد هم می‌روم دو سه تا کوچه بالاتر یک تورفتگی دارد، آنجا می‌خوابم. چه فرقی می‌کند کجا بخوابم؟»می‌پرسم: «واقعا فرقی نمی‌کند؟ نمی‌ترسی حشره‌ای، جانوری، چیزی به تنت بنشیند؟» جواب می‌دهد: «نه. فرقی نمی‌کند چون عادت کردم. اوایل می‌ترسیدم اما حالا نه.» می‌گویم: «چرا نمی‌روی خانه خودتان؟ خانه مادرت؟» می‌گوید: «اوایل که مواد می‌زدم اینقدر آبروریزی کردم که دیگر نمی‌خواهند ریختم را ببینند چه برسد بگذارند آنجا زندگی کنم.» می‌گویم: «خب ترک کن و برو خانه.» جواب می‌دهد: «دیگر کسی من را نمی‌خواهد. نمی‌دانم مادرم زنده هست یا نه. چه فایده؟ الان با چه رویی بروم خانه؟ اصلا چی بگویم؟ بگویم ترک کردم؟ حتما آنها هم می‌گویند بفرمایید بالای اتاق بنشینید پرنسس. با این بی‌آبرویی و انگشت‌نما شدن توی محل و ارتباطی که برای پول مواد داشتم دیگر من را قبول نمی‌کنند. حتی اگر خودم را بکشم هم نمی‌گذارند از نزدیک درب خانه‌مان رد بشوم



می‌گویم: «اگر کاری باشد می‌روی سرکار و ترک کنی؟» می‌پرسد: «برای من بی‌هنر، کاری سراغ داری که بتوانم با آن یک خانه آبرومند و دوتا تکه خرت و پرت بگیرم و زندگی کنم؟» می‌گویم: «اگر پیدا کردم می‌روی سرکار؟» می‌گوید: «می‌روم. اما اول باید بروم شناسنامه‌ام را آزاد کنم.» می‌پرسم: «شناسنامه کجاست؟» جواب می‌دهد: «گرو گذاشتم و 80هزار تومان گرفتم. خیلی خمار بودم. نمی‌توانستم تحمل کنم. حالا مردی که شناسنامه‌ام را به او فروختم می‌گوید پولم را با سودش بیاور شناسنامه‌ات را ببر

می‌پرسم: «سودش چقدر است؟» می‌گوید: «100هزار تومان.» می‌گویم: «می‌دانی با شناسنامه‌ات چه کار می‌کند؟» می‌پرسد: «وقتی خودم نیستم چه کاری می‌تواند بکند؟ اصلا به من چه، برایم مهم نیست.» آرام می‌پرسم: «چطور برای 80هزار تومان هویت و نامت را فروختی؟» عصبانی می‌شود. پایش را می‌چرخاند و پشتش را به سمت من می‌کند و می‌گوید: «حال ندارم حرف بزنم. داری اعصابم را بهم می‌ریزی. بلندشو برو.» دیگر حاضر به حرف زدن نمی‌شود و می‌گوید: «تو باعث می‌شوی به بدبختی‌هایم فکر کنم. بعدازظهر سرگرم آشغال جمع کردن هستم . نمی‌خواهم به چیزی فکر کنم همین که نمی‌دانم تا ظهر چه کار کنم و ناهار چی بخورم برایم کافی است. دیگر لام تا کام حرف نمی‌زنم. بلندشو برو.» پایش را در کفش مندرس و پاره‌اش می‌کند و می‌‌رود آن‌طرف پارک کنار وسایلش می‌نشیند.

محروم از خدمات اجتماعی-از پایین میدان محمدیه یا همان اعدام سابق راه می‌افتم و با گذر از یک کوچه به خیابان خیام جنوبی می‌رسم. در این فکرم که دیگر چه دلایلی است که می‌تواند هویت یک زن را از او بگیرد؟ زنان بی‌شناسنامه با چه آسیبی دست به گریبانند که حاضر شدند از هویت خود بگذرند؟



فاطمه دانشور، رئیس کمیته اجتماعی شورای چهارم شهر تهران در پاسخ به این سوال به آفتاب یزد می‌گوید: «بی‌شناسنامه‌ بودن در بین زنان در چند سطح است. مادرانی را داریم که خودشان وقتی متولد شدند هویت سجلی برایشان ثبت و از اول برایشان شناسنامه صادر نشده است. به دلیل نداشتن شناسنامه‌ هم این زنان از خدمات اجتماعی بسیاری محرومند. این زنان بزرگ شدند و به سن باروری رسیده‌اند و در حال حاضر ما با فرزندانشان مواجه هستیم که آنها هم شناسنامه و هویت ندارند. این زنان در مسیر زندگی با هیچ کدام از نهادهای حمایت‌گر (NGOها و…) برخورد نکرده‌اند

ازدواج‌هایی که ثبت نشده-مدیرعامل موسسه خیریه مهرآفرین با اشاره به این که من متعجبم که چرا این نسل را ندیدیم؟ می‌افزاید: «چرا این زنان مورد غفلت قرار گرفتند؟ دوران کودکی را با همین شرایط گذرانده‌اند و حالا که 16 ساله و مادر شده است. یعنی دولت‌های ما در دوران مختلف (اصلاح‌طلب و اصولگرا) به این موضوعات توجه نکرده‌اند و این علامتی برای غفلت‌زدگی است. پرونده‌های این زنان زیاد است


وی در پاسخ به این که ازدواج این زنان چگونه ثبت شده است ، تاکید می‌کند: «عمده‌ترین افراد بی‌شناسنامه حاصل ازدواج‌های ثبت‌نشده‌اند و تولد‌های خارج از نکاح. در واقع این افراد ازدواج‌های ثبت سجلی ندارند و در بین این افراد زندگی‌های گروهی خیلی متداول است. این زنان به نوعی زندگی‌ بی‌خانمانی را تجربه می‌کنند که الزاما به معنای در خیابان خوابیدن نیست. بنابراین ما نمی‌توانیم بگوییم فقط کسانی که در خیابان می‌خوابند بی‌خانمانند.» فاطمه دانشور با بیان این که هرندی پر است از خانه‌هایی که زندگی‌های گروهی در آن جریان دارد، می‌گوید: «در این زندگی‌های گروهی که نمی‌توان رابطه زنان و مردان را تشخیص داد، زاد و ولد اتفاق می‌افتد و این همان چیزی است که من به آنها ازدواج‌های ثبت‌نشده می‌گویم. نتیجه این ازدواج‌ها بچه‌هایی هستند که در همان محل بزرگ می‌شوند و بزهکاران آینده را تشکیل می‌دهند. بچه‌هایی که از 3-4سالگی خرده‌فروشان موادمخدر هستند تا بزرگ شوند هم این مسیر را طی می‌کنند.»